وقتی که از ایران خارج شدم می دانستم که خیلی چیزها را دیگر نخواهم داشت. می دانستم که اگر خواهرهایم روزی بخواهند ازدواج کنند در کنارشان نخواهم بود. می دانستم که اگر روزی بچه دار شوند امکان دایی بودن را نخواهم داشت (دایی تلفنی که فایده ندارد) و خیلی محرومیت های دیگر که نتیجه ی مهاجرت اجباری خیلی از ماست
وقتی مادربزرگ و پدربزرگم را در ایران از دست دادم٬ روزهای به شدت سختی داشتم چون حتی نمی توانستم به ایران برگردم و خانواده ام را تسکین دهم چه برسد به اینکه دلم می خواست که آنجا باشم و برای آخرین بار با آنها که دو نفر از عزیزترین هایم بودند صحبت کنم٬ سرم را روی پاهایشان بگذارم و از گذشته و زندگی و تجربیاتشان سوال کنم. اما گاهی عدو شود سبب خیر و خوشحالم که در حال حاضر خانواده ام در تورنتو زندگی می کنند و قسمت عمده ای از آن محرومیت ها برطرف شده است
فردا جشن عروسی الناز٬ خواهرم٬ است و خوشحالم که در کنار او هستم و می توانم خوشحالی اش را ببینم. وقتی در این چند روز در کنار هم بودیم و می دیدم که همه چقدر خوشحال هستند و این خوشحالی را با تک تک سلول هایم حس می کردم بغض گلویم را گرفته بود و فکر می کردم واقعا اگر برای این روزها من از خانواده ام دور بودم چقدر حال بدی داشتم
خوشحالم. برای ازدواج خواهرم خوشحالم و خوشحالم که هستم. ای کاش پدر بزرگ و مادر بزرگم هم بودند